هزار خورشید تابان...
هزار خورشید تابان...
توی سبد سفید رنگ چرکمردی، چند مشت گل سرخ محمدی گذاشته بودند به نیت خشک کردن. مال حیاط موسسه بود و من در فاصله تنفس ده دقیقه ای در دفتر، یکهو چشمم به آنها افتاد. بی اختیار یکی از آنها را برداشتم.
بعد از بوییدن آنها، حسی عجیبی سراغم آمد، یک لحظه به شکل هشدار دهنده ای متوجه شدم که چطور در متن روزهای خالی ام از گل سرخ، این عطر زیبا را فراموش کرده ام و در ادامه حالت کسی را پیدا کردم که انگار بعد از مدت های مدید، با یک نشانه، یاد معشوق در بند خود می افتد که به خاطر طلسم جادوگری در قلعه ای دور، گرفتار آمده....هم حس شرم داشتم و هم حس یک جور شادی.
در نهایت مثل یک معشوق پیمان شکن، در حالی که چایی با طعم گل سرخم را سر می کشیدم، خود را در احاطه حس زیبایی احساس می کردم که در من بیدار شده بود.
یاد حیاط مان افتادم: گوشه کرت های حیاط ما مزین به گل های سرخ و نیلوفرهای پیچکی بود که من هر روز صبح چشمم به آن ها گشوده می شد. البته آن موقع، به خاطر ذهن سیال کودکی ام، این زیبایی را مثل الان بزرگ سالی ام، طبیعتا نمی توانستم به تمامی درک کنم. ولی آن روز عصر، ردپای همان لذت در کودکی ام، با شدتی عجیب توانست مرا به عمیق ترین تجربه های درونی ام، گره بزند. بعد متعاقب آن یاد کاسنی ها و پونه های باران خورده مثل واگن بعدی قطار به ایستگاه ذهنم وارد شد در اردی بهشتی بهاری.
یک زمانی از چنین یادآوری هایی، حسرت بدی سراغم می آمد. حس می کردم، مقطع کودکی ام را به تمامی نزیسته ام، یک جور هایی غیرمنصفانه سایه برخی شرایط اجازه کودکی به من نداده اند. ولی الان چندان در مورد این موضوع سخت گیری ندارم. فکر می کنم، شاید یک جور این اقتضای آدمی زاد است که درطول زندگی اش، خودش دوباره، زیبایی های زندگی را کشف کند و مجددا با دیدی جدید و عمیق از آنها لذت ببرد.
شاید شعر و هنر، حاصل همین نگاه آگاهانه است: پرورش همان نطفه هایی از زیبایی که روزی زندگی بی اطلاع او در وجودش بی خبر کاشته است و حالا در مجالی این بذرها از یک جایی سر بر می آورند. ...
به خودم قول دادم که روزی حتما، از هیاهوی پر جاذبه شهر بکَنم و دوباره چنین خلوتی را برای خودم خلق کنم.
و دیگر اینکه از کتابهایی بگویم که مطالعه شان را به دوستان خوبم پیشنهاد می کنم:
کتاب مسیح باز مصلوب، فوق العاده بود. خیلی! یک سری انسان معمولی که قرار است طبق یک رسم خاص و قدیمی هر یک عهده دار نقش حواریون حضرت عیسی و البته در نقش خود حضرت عیسی (ع) باشند. کتاب روایت تحول عجیب و خزنده این تصمیم ساده روی زندگی این انسان های به شدت معمولی است.
کتاب "منِ او" به قلم رضا امیرخانی... این کتاب داستان خانواده ای است در تهران قدیم. یک رمان فارسی و چالش برانگیز. دو نسل خانواده در این داستان به هم گره می خورند و دغدغه های نسل جدید آن به خاطر معاصر بودن با زمان فعلی، از نظر من شاید یکی از جذابیت های آن باشد. در کل، من فکر می کنم این کتاب ارزش خواندن دارد.
کتاب، "هزار خورشید تابان" از خالد حسینی - نویسنده اثر معروف "بادبادک باز". این کتاب مثل اسمش، هزار چراغ در دلم روشن کرد. این کتاب را من طی سه روز بلعیدم و محتوای آن، آنگونه در ارتباط تنگاتنگ با واقعیت های انسانی موجود بود که براحتی در این زمان کوتاه برایم هضم شد. شرح زندگی مریم و لیلا، دو زن افغان، در پس زمینه ای مملوء از جنگ و قحطی و مرگ .....
بیشتر از این توضیحی نمی دهم، چنانچه از دوستان این کتابها را خوانده بودند یا در آینده ای نزدیک مطالعه کنند، خیلی خوشحال می شوم در موردشان بیشتر صحبت کنیم.
ببخشید که این پست طولانی شد.
برچسب ها: گل سرخ محمدی, گلاب, هزار خورشید تابان, منِ او
نظرات شما عزیزان: